uzadeh



دلتنگ خودم بودم دلتنگ لحظات کودکیم

تمام ترسم آن است نباشم آنچه باید

شاید زندگی را سخت گرفته ام که این گونه ، بدون درد رنج میبرم

میخواهم درباره چیزی بگویم که شاید از گفتن آن شرم داشته باشم شایدم نه

چند روزی از اتفاقی که در مترو برایم افتاده میگذرد اتفاقی که اتفاقی موقع خروج از درب سمت راست در آن ازدحام صداها برایم افتاد با لبخندی که گاهی برچهره ی عبوسم دارم دختری را در مقابلم یافتم که عاشقش شدم چاخان کردم دختری را یافتم که با دوستانش صحبت میکرد که با در نظر گرفتن نقطه ای که بین دو کوپه قرار داره یعنی مکان من تقریبا عبور چیزی بود شبیه فیلم های تخیلی برای پرش از روی جمعیت با نگاهی به من چیزی گفت شبیه به چه جوری میخای پیاده شی، از روی لب خونی چون هدفونی بر گوش داشتم که موسیقی غربی پخش میکرد، گفتم اشکالی ندارد و با رعایت فاصله هجده قدم رد شدم درب باز نشده بود که خودم را در کنار او یافتم با نگاهی به موقعیت درب سمت راست فهمیدم که آنچه یافتم او بود در کنار خودم شرمی داشتم عجیب، که حسی را به من القا میکرد ، قدرت. طول روز به گونه ای عجیب بود انگاری مهره ای مار به همراه دارم مهره ای که در کودکیم جاگذاشته بودمش.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها